لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

فوت عمه مامانی

امروز مادرجون معصومه زنگ زد و گفت دیشب تنها عمه پیر من فوت کرده. واقعا شوکه شدم. ایکاش شمال بودم و تو مراسم خاکسپاریش شرکت میکردم. خدا رحمتش کنه. خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمیچینی دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی  رفتی آدمکا رو جا گذاشتی قانون جنگل زیر پا گذاشتی اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو تو جنگل نمی تونستی بمونی دلت بردی با خود به جای دیگه اونجا که خدا برات ل...
26 مهر 1393

واکسن شش ماهگی گلم

امروز نزدیکای ظهر من و بابایی ، لیانا جونمونو  با یک روز تاخیر بردیم مرکز بهداشت تا واکسن هاشو بزنه. اول قد و وزن دخترم و گرفتن وزن = 6 کیلو 100 گرم قد = 66 سانتی متر دور سر = 42 سانتی متر خدارو شکر همه چیز نرمال بود بعدش به دخترم قطره فلج اطفال دادن که بخوره. بعد هم نوبت واکسن شد.که اول پای راست دخترمو واکسن زدن.که لیانا کوچولو یه جیغ بلند کشید و بعد چند دقیقه پای چپش رو واکسن زدن که بازم کوچولوی ما شروع کرد به گریه. فدات بشم مامانی که درد کشیدی. اما بدنت در برابر بیماریها مقاوم میشه قند و عسلم عصر هم من و بابایی رفتیم دکتر و هر دوتامون به خاطر سرماخوردگی آمپول زدیم ....
16 مهر 1393

شش ماهگی پرنس لیانا

لیانا خانومی شش ماهگیت مبارک عزیزم امروز شش ماهت تموم شد و رفتی تو هفت ماه. خدای من چه زود داره روزا سپری میشه. چقدر شیرینه زندگی کردن با تو عزیزم. بحدی عشوه های دخترونه داری که من و بابا پیام برات غش میکنیم. جدیدا یاد گرفتی غلت میزنی و دیگه نمیتونی برگردی شروع میکنی به گریه کردن. گاهی وقتا گریه های الکی میکنی و من و بابا پیام خوشمون میاد و بهت میخندیم. سرتو میاری جلو و میزنی به سرمون.وقتی میگیم هیژو هیژو هیژو تو هم سرتو میکوبونی به سرمون. گاهی وقتا هم که غلت میزنی سرتو میزاری زمینو مظلومانه ما رو نگاه میکنی. زندگی من و بابایی رو شیرین کردی دختر قشنگم مامان بابایی خیلی...
15 مهر 1393

روزای بد (تب رزوئولا)

سلام دختر نازنین مامان نمیدونم اولین باری که این پست و میخونی چند سالته ولی امید وارم در صحت و سلامت باشی برای همیشه ی عمرت چهارم مهر جشن عقدکنان عمه نازی بود   از روز قبلش و عمه مژگان اینا و عمو پژمان اینا اومده بودن خونه مادر جون من و تو و بابایی هم عصر جمعه آماده شدیم و رفتیم خونه مادر جون.اولش حالت خوب بود اما دم دمای غروب یکم نق میزدی و نمیخوابیدی. اکثرا تو بغل بابا پیام بودی کلا جشن عمه بهمون خوش گذشت. اما آخر شب تو خیلی گریه کردی و حال نداشتی ساعت سه شب که بیدار شدم تا شیرتو بدم بخوری دیدم بدنت و سرت داغه درجه تب گذاشتم برات. نزدیک 38 درجه تب داشتی عزیزم ...
11 مهر 1393
1